ولی نعمتمان را فراموش نکنیم!
#از_او_بگوییم
💠 ولیّ نعمتمان را فراموش نکنیم!
🔹چند سال پیش تابستون رفتم روستای پدری. دیدن اقوام، مخصوصا خاله و دایی های پیر و با صفای پدرهمیشه جذابیت خودش را داشت.
به خودم که آمدم حدود بیست روزی میشد که اونجا موندگار شده بودم.
روزهای آخر بود که دیدم جوانهای روستا مشغول چراغونی کردن کوچهها و خیابونای ده هستن.
با خودم گفتم؛ حتما شخصیت بزرگی قراره بیاد!
از یکی پرسیدم: چه خبر شده؟
گفت: مگه نمیدونی چند روز دیگه نیمه شعبانه!
جواب او انگار آوار شد روی سرم! وای خدای من! نیمه ی شعبان!
راستش از خودم خجالت کشیدم و شرم تبدیل شد به عرق سردی که بر تنم نشست!
به خودم گفتم؛ چه قدر بیخاصیت شدی! اصلا یادت رفته کجای کاربودی و حالا کجای کاری؟
تو که هر سال برای امام زمان تو مدرسه و دانشگاه جشن میگرفتی و محله را چراغون میکردی و بستههای نقل و شیرینی نذر میکردی و زمین و زمان رو به هم میدوختی! حالا اصلا یادت رفته که نیمهی شعبانی هست و امام زمانی داری!
تو این سال ها، این همه دویدی دنبال خونه و ماشین و زندگی و کار! ولی یادت رفته که اینها را به صدقهی ولی نعمتت به دست آوردی!
یادت رفته وقتی دوشاخهی آخرین ریسهی چراغهای رنگی را تو پریز میکردی و فریاد میزدی؛ برای سلامتی امام زمان صلوات، دستتو به آسمون بالا میبردی و حاجتتو بیریا به خدا میگفتی؛ که خدایا به برکت نیمهی شعبان، زندگی خوب، آسایش و امنیت و سلامتی بهم بده و بغض میکردی و از شادی خدمت و نوکری برای امام زمان یه دلِ سیر اشک میریختی!
🔹اما حالا باید یه جور دیگه بغض کنی و یک دلِ سیر که نه! بلکه یک دنیا اشک بریزی که چی شده که یادت رفت نیمهی شعبان را و امام زمانت را!
این قدر بیوفایی و فراموشکاری از تو بعید بوده!
🔹داشتم فکر میکردم به کارهایی که میتونستم تو این سالها برای امام زمانم بکنم و نکردم!
به بیتوجهی که کرده بودم و به خیلی چیزهایی که شرمندگی ام را بیشتر میکرد که ناگهان فریاد یکی از جوانهای روستا که دنبال یک برقکار میگشت چرتم را پاره کرد!
مثل این که امام زمان دوباره دعوتم کرده بود و بدون معطلی منم فریاد زدم؛ آمدم!