به قلم خودم
بانوی بازیگوش
به گمانم نفس های آخرم را میکشیدم ، بدنم یخ زده بود و دست و پاهایم می لرزید،کم کم قدرت شنیداری ام را از دست می دادم .
ساعت ها می گذشت و من با این حالم به سر می بردم ،گویی بدنم پذیرفته بود و عقلم نمیخواست باور کند که دیگر اتفاق افتاده ؛ اتفاقی که دلم را میسوزاند ، اتفاقی که دلم بیچاره ام را تبدیل به ویرانه می کند.
وقتی کارم به تار شدن دیده ام رسید دیگر تاب نیاوردم ، با دستانی لرزان گوشی را به دست گرفتم اما مدام از دستم می افتاد ، با هر زحمتی بود با همسرم تماس گرفتم ، او خود را به خانه رساند .
چشمانم تار بود ولی میدیدم ، میدیدم که شانه هایش میلرزد اما حال دلم را مراعات می کرد و چیزی به رویم نمیآورد .
دیگر به یادم نمیآورم که چه اتفاقی افتاد تا اینکه چشم در بیمارستان گشودم .
احساس سبکی می کردم ، احساس سبکیی که از هر دردی بدتر بود ، احساسی که قلبم را به درد می آورد ،خلاصه میگویم، دیگر فرزندی در وجودم نمی پروراندم، من آن لحظه دیگر مادر نبودم .
به خانه آمدیم و مدتها از آن قضیه می گذشت اما انگار هر روز برایم تازه میشد و از خاطرم بیرون نمیرفت .
غروب بود دو فنجان چای ریخته بودم و با همسرم مشغول تماشای تلویزیون بودیم که همسرم آهی کشید و گفت :نمیدانم آن بانوی بازیگوش و پر از شیطنت من کجا رفته !
او میگفت: دلم برای صدای خنده هایت که تمام خانه را در بر میگرفت تنگ شده .
انگار جرقه ای به وجودم زد ، کمی به خودم آمدم و فکر کردم . دیدم راست میگوید ؛منی که غضه از دست دادن فرزندمان را داشتم اما بدون آنکه بخواهم با دست و دلم ، با رفتار های بدون تفکرم همسرم را از خود دور می کردم .
هر جور که حسابش را بکنیم بانوی منزل که غمگین باشد ، کل خانه غمگین است حتی در و دیوار ها.
آن شب تا صبح فکر می کردم فکر به اینکه چقدر یک مادر یک همسر می تواند در زندگی و کانون خانوادگی موثر باشد.
دریافتم که این ما همسر ها و مادر ها هستیم که خانه را میسازیم و شادی را به خانه می بخشیم.
غم ها می آیند و می روند اما این ما هستیم که باید صبور باشیم و مقاوم .
#به_قلم_خودم #نویسنده_ymf #غم #مادر #فرزند #همسر #شادی #زندگی #بانو #بازیگوش