به قلم خودم
به قلم خودم
نمیدانم اصرار این دل چیست چرا گاهی این گونه تنگ می شود ، نمی دانم چه بر سر عقل می آورد که این گونه بیتاب می شود ، نمی دانم چرا ! من نمی دانم چرا !مگر دل هم جزئی از وجودت نیست ؟مگر قلبت هم عضوی از این بد نیست ؟ اما چرا میتواند افسار تمامت را به دست بگیرد، نمیدانم چرا همین که دلتنگ میشود زندگی برایت تنگ می گیرد، اما وای به حال زمانی که دلت به بهانه ای تنگ شود. دل که بهانه گیر شود عقل قالب تهی میکند عقل که در مقابل دل بهانه گیر دوام نمی آورد، حال وای به حال عقل من که دلم عرصه را برایش تنگ کرده ، عقل میلش میکشد به ماندن اما دل نمی پذیرد آقاجان به خدا که دلم تنگ است،عقلم در حال عقبنشینی است آقا جان خودت خوب میدانی به خدا نه دلتنگی و نه غریبی چیز خوبی نیست آقاجان فکری به حال دلم بکن پیش از آن که عقل را به ویرانی بکشانند
آقا جان
محتاج نگاهی ز رخ دلبر یارم
در بند و اسیر غم یک بار نگاهم
منم آن بنده بی بال و پرت حضرت آقا
که تو گر ماه رخت را بنمایی
شاید این بنده پریشان نشود ز زندگانی
نویسنده : فاطمه دوستی